تلاش می کنی تا تجسمش کنی
اما نمی شود
در ذهن نمی گنجد
تلاش می کنی صدایش را بشنوی
اما نمی توانی
تلاش می کنی چشمان زیبایش را ببینی
نه نمی شود، سخت است، نمی توانم
کلافه می شوی
چون دلت می خواهد
کسی که همیشه نیازش داری
و حس می کنی گمش کرده ای را داشته باشی
تلاش می کنی در خیابان که راه می روی او را کنار خودت ببینی
با او حرف می زنی در پیاده رویی شلوغ که همه فکر می کنند تو دیوانه شده ای
که با کسی که کنارت نیست صحبت می کنی و می خندی و نگاهش می کنی
شب ها قبل از خواب روی تختت دراز می کشی و با او درد و دل می کنی
میخندی ،بغض می کنی، اشک می ریزی
و خوابت می گیرد
آری
آنقدر تلاش می کنی
تا...
کم کم دلت باز می شود و تغییر می کنی
عشق تو را تغییر میدهد
این بار...
تلاش می کنی در آغوش بگیری اش
چه می دانم، شاید بشود
شاید بشود حسش کنی
شاید بشود کلامش را بفهمی
شاید بشود تجسمش کنی با چشمان بسته ات
شاید بشود در خواب او را ببینی
شاید بشود با او روی تختی دراز بکشی و صحبت کنی
شاید بشود دلتنگش شوی
شاید بشود برایش اشک بریزی
شاید بشود بوسه اش را حس کنی
شاید بشود
شاید بشود
که روزی تغییر کنی
و دیگر جز او کسی و چیزی را نبینی
و آن روز روزی خواهد بود که تو عاشقش شوی
می دانم که می دانی او کیست
می دانم که دوستش داری
او الله است